در مرثيه امام ناصر الدين ابراهيم باکوئي

از مرگ براهيم که علامه دين بود
دردا که علامات کرامات نگون شد
تا تخته خاک است حصارش فضلا را
سر تخته خاک آمد و دل خانه خون شد
گويند که سلطان مهين بر در گنجه است
در گنجه کنون بين که ز بغداد فزون شد
من گنجه نبينم که براهيم در او نيست
من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شد
سپهر مکارم صفي کز صفاتش
کدورت نصيب روان عدو شد
ازو اقتدار معالي فزون گشت
وزو روزگار مکارم نکو شد
کهن گردد اکنون حديث افاضل
چو از عقل او حله علم نو شد
چو خورشيد آوازه او برآمد
همان گاه ماه مقنع فرو شد
همي گفتم امروز آخر سر او
بدين سر سزاوار سنگ از چه رو شد
خرد گفت آن سنگ نامهربان را
که بر فرق آن آسمان علو شد
مگر مشکلي اوفتاده است اگرنه
چرا بر در حجره عقل او شد
راي اقضي القضاة اگر خواهد
زله پيش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبح دم فکند
زود پيش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرمايد
روح تشنه است راح بفرستد
بيخ دل را چو ريح صرصر کند
شاخ جان را رياح بفرستد
نيک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
يک قصاص جراح بفرستد
شحنه دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختي از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقيم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هيجاست در خورد که علي
سوي قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحاني است
سوي عالم مباح بفرستد
هم خزانه فتوح بگشايد
هم نشانه فلاح بفرستد
مال دنياست سنگ استنجا
به سوي مستراح بفرستد
به کرم بي جگر به خاقاني
آنچه کرد اقتراح بفرستد
سر سخنان نغز خاقاني
از خواجه شنو که علمش او دارد
از تشنه بپرس ارز آب ايرا
ارز او داند که آرزو دارد